باز آمده ام ....

نبودم و نبودم زیااااد شد... بسی طولانی ....


نبودم و فکر میکردم بی نوشتن میشود... ولی مگر میشود بی پیچ و تاب دادن به نوشته ها بود وزندگی کرد.... بی شک زندگی بدون نوشتن بدون بازی با کلمات خیلی چیزها کم دارد... 


آه که اینجا بد جوری در و دیوارش غریبه است برای واژه های من.... که کلمات پشت افکار در هم پیچیده پنهان میشوند....


حرف و حرف و حرف ....


اوووم باید ماند... باید نویسنده درونم هوایی بخورد....


من و نقطه چین هایم ....

غریق نجاتی نیست...


احساس غرق شدگی دارم ....


احساسی که لب پنجره آفتاب میگیرد .....


کنار گلدان های کاکتوس رشد می کند پرو بال میگیرد ....


زنی نشسته در اعماق روحم فریاد میکشد میان انبوه روزمرگی ها.....


شاید ...


شاید  از تاراج احساسی که درهم شکست و به یغما رفت فریاد می کشد و من درخود غرق میشوم....


حتی بعد از سالها ....


امروز لبریزم .....

امروز از اون روزاست که احساسم در هم میپیچه و  از چشمانم چکه میکنه ...


امروز دلم میخواد یه موزیک خوب بشنوم  یا یه فیلم ، یه سریال خوب از صفر تا صدش رو ببیتم ... 


آرشیوام را که زیرو رو میکنم چیزی نیست که حالمو خوب کنه ... 


امروز احتیاج دارم برف ببارد 


باران ببارد 


و من اون ژاکت بافت کرم رنگ را که عاشقشم رو بردارم و  خیابون محبوبم ولیعصر میزبان قدم های خسته ی من باشد .... 


امروز احتایج دارم  سوپرایز شم با یه تلفن ، یه نگاه ، یه حرف ، یه اتفاق خوب هر چند کوچک ... 


امروز باید دریابی مرا  ... 


امروز که فرصت پاییز رو به پایان است باید از آسمان عشق ببارد ...


امروز من سرجایم نیستم ... گم میشوم همین حوالی .... حوالی رویا و واقعیت ...


امروز دلم بال میخواهد ، بال پرواز !!!


روزهاییست که بال پروازم برای اوج  گرفتن چیزی کم دارد ...




همکار نگو بلا بگو ....

همان روزهایی که تازه کرکره اینجا را زدم بالا .... همون روزا بود که وارد سربالا یی زندگی از نوع کاری شدم ...

آنقدر همه چی پیچید به هم که یادم رفت اینجایی هست گاهی هم که یادم می آمد تا بیایم خانه ، خستگی مجال نمیذاشت...


خلاصه اینکه نشد سوژه های ذهنم را بنویسم تا چه پیش آید در روزهای بعد ...


یکی از هفنه های شلوغ کاری چند تا پروژه دستم بود که لحظات آخر رییس تصمیمش عوض شد و یه پروژه که قرار بود حذف بشه گفتند باید تا آخر هفته تحویل بدید !


دیگه حال خودم رو نمینویسم که واضحه !


میدونستم تصویر آخر چه شکلی باید بشه تا راضی کننده باشه ولی نمیدونستم چه جوری :)))


خلاصه یکی از همکاران عزیزتر از جان گفت من واست اوکی میکنم ... یه برنامه دارم اوکی میشه !!


من خوشحال رفتم سراغ بقیه طرح ها ...


در روزهای بعد پیگیر که شدم گفت یادم رفته ولی خیالت راحت ! خیالت راحت همانا و آخر هفته دیدمش و بله !!


دیدم که نه نمیشه و باید خودم دست به کار بشم ... طبعا حوصله نداشتم که بگم آخه چرا وقتی مطمین نیستی قول میدی!!


به هرحال پروژه من بود و در نهایت من مسول بودم و لاغیر ....


در نهایت دستی اجرا  کردم و  دو روز دیر تر تحویل دادم ....


حالا چقدر باید غرامت بپردازم خدا داند :)




شاید تو یک فرشته باشی ...

 

تکیه بر دیوار خسته ایستاده بودم تا بیاید و سوارش شوم و بروم  .... دو طبقه هم با خستگی این روزها زیاد است خوب ....

ولی انگار  زیادی از آن بالا بالا ها آمده بود ... در را که باز کردم دیدم تنها نیستم ... میشناختمش اما نه آنقدر ها .... سلام و چه طوری و چه طوریم که تمام شد شروع کرد به حرف زدن ... او حرف زد و چشم های من گرد تر میشد و هی خودم را کنترل میکردم که ظاهرم لو ندهد سر درون!


عجیب بود حالا که سر دوراهی مانده بودم ، حالا که به مسیر پیش رو شک کرده بودم ، شاید ذهن مرا خوانده بود نمیدانم ... 


میگفت و میگفت وسطاش سوالی میپرسید .... مسیر کوتاهی هم مسیر بودیم موقع خداحافظی سریع دست داد و رفت ... 


و من ماندم با حالی خوش که میدانستم مسیری که انتخاب کردم کمتر میتونه اشتباه باشه!! هر انتخابی اشتباهات خودشو داره به هر حال...



دوباره برگشتم نگاهش کردم از دوووور ،  شانه هایش برق کوچکی می زد ....