-
باز آمده ام ....
سهشنبه 9 اردیبهشت 1393 20:05
نبودم و نبودم زیااااد شد... بسی طولانی .... نبودم و فکر میکردم بی نوشتن میشود... ولی مگر میشود بی پیچ و تاب دادن به نوشته ها بود وزندگی کرد.... بی شک زندگی بدون نوشتن بدون بازی با کلمات خیلی چیزها کم دارد... آه که اینجا بد جوری در و دیوارش غریبه است برای واژه های من.... که کلمات پشت افکار در هم پیچیده پنهان میشوند.......
-
غریق نجاتی نیست...
پنجشنبه 28 آذر 1392 20:05
احساس غرق شدگی دارم .... احساسی که لب پنجره آفتاب میگیرد ..... کنار گلدان های کاکتوس رشد می کند پرو بال میگیرد .... زنی نشسته در اعماق روحم فریاد میکشد میان انبوه روزمرگی ها..... شاید ... شاید از تاراج احساسی که درهم شکست و به یغما رفت فریاد می کشد و من درخود غرق میشوم.... حتی بعد از سالها ....
-
امروز لبریزم .....
دوشنبه 4 آذر 1392 09:21
امروز از اون روزاست که احساسم در هم میپیچه و از چشمانم چکه میکنه ... امروز دلم میخواد یه موزیک خوب بشنوم یا یه فیلم ، یه سریال خوب از صفر تا صدش رو ببیتم ... آرشیوام را که زیرو رو میکنم چیزی نیست که حالمو خوب کنه ... امروز احتیاج دارم برف ببارد باران ببارد و من اون ژاکت بافت کرم رنگ را که عاشقشم رو بردارم و خیابون...
-
همکار نگو بلا بگو ....
پنجشنبه 16 آبان 1392 20:23
همان روزهایی که تازه کرکره اینجا را زدم بالا .... همون روزا بود که وارد سربالا یی زندگی از نوع کاری شدم ... آنقدر همه چی پیچید به هم که یادم رفت اینجایی هست گاهی هم که یادم می آمد تا بیایم خانه ، خستگی مجال نمیذاشت... خلاصه اینکه نشد سوژه های ذهنم را بنویسم تا چه پیش آید در روزهای بعد ... یکی از هفنه های شلوغ کاری چند...
-
شاید تو یک فرشته باشی ...
پنجشنبه 16 آبان 1392 18:55
تکیه بر دیوار خسته ایستاده بودم تا بیاید و سوارش شوم و بروم .... دو طبقه هم با خستگی این روزها زیاد است خوب .... ولی انگار زیادی از آن بالا بالا ها آمده بود ... در را که باز کردم دیدم تنها نیستم ... میشناختمش اما نه آنقدر ها .... سلام و چه طوری و چه طوریم که تمام شد شروع کرد به حرف زدن ... او حرف زد و چشم های من گرد...
-
به نامش، به یاریش، به یادش
سهشنبه 7 آبان 1392 08:11
سلام ... با دستی لرزان چندین و چند بار مینویسم و پاک میکنم .... جایی دیگر بودم تمام آرشیوم را برداشتم و ترک خانه کردم تا جایی دیگر دوباره عطش نوشتنم را سیراب کنم اما .... اما رنجور و خسته ، هفته ها صبر کردم تا شاید هوایش از سرم بپرد ... از سرم پرید اما از دل و جانم نه !!! بعد بالا و پایین و این ور و اون ور برای خانه...