شاید تو یک فرشته باشی ...

 

تکیه بر دیوار خسته ایستاده بودم تا بیاید و سوارش شوم و بروم  .... دو طبقه هم با خستگی این روزها زیاد است خوب ....

ولی انگار  زیادی از آن بالا بالا ها آمده بود ... در را که باز کردم دیدم تنها نیستم ... میشناختمش اما نه آنقدر ها .... سلام و چه طوری و چه طوریم که تمام شد شروع کرد به حرف زدن ... او حرف زد و چشم های من گرد تر میشد و هی خودم را کنترل میکردم که ظاهرم لو ندهد سر درون!


عجیب بود حالا که سر دوراهی مانده بودم ، حالا که به مسیر پیش رو شک کرده بودم ، شاید ذهن مرا خوانده بود نمیدانم ... 


میگفت و میگفت وسطاش سوالی میپرسید .... مسیر کوتاهی هم مسیر بودیم موقع خداحافظی سریع دست داد و رفت ... 


و من ماندم با حالی خوش که میدانستم مسیری که انتخاب کردم کمتر میتونه اشتباه باشه!! هر انتخابی اشتباهات خودشو داره به هر حال...



دوباره برگشتم نگاهش کردم از دوووور ،  شانه هایش برق کوچکی می زد ....



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.