همکار نگو بلا بگو ....

همان روزهایی که تازه کرکره اینجا را زدم بالا .... همون روزا بود که وارد سربالا یی زندگی از نوع کاری شدم ...

آنقدر همه چی پیچید به هم که یادم رفت اینجایی هست گاهی هم که یادم می آمد تا بیایم خانه ، خستگی مجال نمیذاشت...


خلاصه اینکه نشد سوژه های ذهنم را بنویسم تا چه پیش آید در روزهای بعد ...


یکی از هفنه های شلوغ کاری چند تا پروژه دستم بود که لحظات آخر رییس تصمیمش عوض شد و یه پروژه که قرار بود حذف بشه گفتند باید تا آخر هفته تحویل بدید !


دیگه حال خودم رو نمینویسم که واضحه !


میدونستم تصویر آخر چه شکلی باید بشه تا راضی کننده باشه ولی نمیدونستم چه جوری :)))


خلاصه یکی از همکاران عزیزتر از جان گفت من واست اوکی میکنم ... یه برنامه دارم اوکی میشه !!


من خوشحال رفتم سراغ بقیه طرح ها ...


در روزهای بعد پیگیر که شدم گفت یادم رفته ولی خیالت راحت ! خیالت راحت همانا و آخر هفته دیدمش و بله !!


دیدم که نه نمیشه و باید خودم دست به کار بشم ... طبعا حوصله نداشتم که بگم آخه چرا وقتی مطمین نیستی قول میدی!!


به هرحال پروژه من بود و در نهایت من مسول بودم و لاغیر ....


در نهایت دستی اجرا  کردم و  دو روز دیر تر تحویل دادم ....


حالا چقدر باید غرامت بپردازم خدا داند :)




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.