غریق نجاتی نیست...


احساس غرق شدگی دارم ....


احساسی که لب پنجره آفتاب میگیرد .....


کنار گلدان های کاکتوس رشد می کند پرو بال میگیرد ....


زنی نشسته در اعماق روحم فریاد میکشد میان انبوه روزمرگی ها.....


شاید ...


شاید  از تاراج احساسی که درهم شکست و به یغما رفت فریاد می کشد و من درخود غرق میشوم....


حتی بعد از سالها ....


امروز لبریزم .....

امروز از اون روزاست که احساسم در هم میپیچه و  از چشمانم چکه میکنه ...


امروز دلم میخواد یه موزیک خوب بشنوم  یا یه فیلم ، یه سریال خوب از صفر تا صدش رو ببیتم ... 


آرشیوام را که زیرو رو میکنم چیزی نیست که حالمو خوب کنه ... 


امروز احتیاج دارم برف ببارد 


باران ببارد 


و من اون ژاکت بافت کرم رنگ را که عاشقشم رو بردارم و  خیابون محبوبم ولیعصر میزبان قدم های خسته ی من باشد .... 


امروز احتایج دارم  سوپرایز شم با یه تلفن ، یه نگاه ، یه حرف ، یه اتفاق خوب هر چند کوچک ... 


امروز باید دریابی مرا  ... 


امروز که فرصت پاییز رو به پایان است باید از آسمان عشق ببارد ...


امروز من سرجایم نیستم ... گم میشوم همین حوالی .... حوالی رویا و واقعیت ...


امروز دلم بال میخواهد ، بال پرواز !!!


روزهاییست که بال پروازم برای اوج  گرفتن چیزی کم دارد ...